محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل. حافظ. ، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دور به آخر رسید و عمر بپایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل. سعدی. ، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل. حافظ. ، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دور به آخر رسید و عمر بپایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل. سعدی. ، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست. - دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت. اسدی
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست. - دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت. اسدی
از چیزی خبردار شدن. (آنندراج). مطلع شدن. خبردار گشتن. دریافتن. واقف شدن. (ناظم الاطباء). واقف گردیدن. آگاه شدن. آگاه گشتن. آگاه گردیدن. خبردار گردیدن. خبردار شدن. باخبر شدن. باخبر گشتن. مطلع گردیدن. مطلع گشتن. اطلاع حاصل کردن: چون بر این حال امیر واقف گشت خواجۀ بزرگ احمدحسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). این سخنها کرده آمد ونماز دیگر خالی کرد و پیش بردم و بر همه واقف گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). گفتند پنهان کرد چنانکه کس بر آن واقف نگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). چرا واقف شدند اینها بر این اسرار ای غافل نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها. ناصرخسرو. چون برزویه دید که هندو بر مکرو خدیعت او واقف گشت این سخن را بر وی رد نکرد. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزئیات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). شاه واقف گشت از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من. مولوی
از چیزی خبردار شدن. (آنندراج). مطلع شدن. خبردار گشتن. دریافتن. واقف شدن. (ناظم الاطباء). واقف گردیدن. آگاه شدن. آگاه گشتن. آگاه گردیدن. خبردار گردیدن. خبردار شدن. باخبر شدن. باخبر گشتن. مطلع گردیدن. مطلع گشتن. اطلاع حاصل کردن: چون بر این حال امیر واقف گشت خواجۀ بزرگ احمدحسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). این سخنها کرده آمد ونماز دیگر خالی کرد و پیش بردم و بر همه واقف گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). گفتند پنهان کرد چنانکه کس بر آن واقف نگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). چرا واقف شدند اینها بر این اسرار ای غافل نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها. ناصرخسرو. چون برزویه دید که هندو بر مکرو خدیعت او واقف گشت این سخن را بر وی رد نکرد. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزئیات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). شاه واقف گشت از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من. مولوی
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
رسیدن و درآمدن. (ناظم الاطباء). واصل گردیدن، پیوستن، در اصطلاح صوفیه، به منتهی رسیدن و به حق متصل شدن: قابل امر و پی قابل شوی وصل جویی بعد از آن واصل شوی. مولوی. رجوع به واصل شود
رسیدن و درآمدن. (ناظم الاطباء). واصل گردیدن، پیوستن، در اصطلاح صوفیه، به منتهی رسیدن و به حق متصل شدن: قابل امر و پی قابل شوی وصل جویی بعد از آن واصل شوی. مولوی. رجوع به واصل شود
رسیدن، پیوستن: (بین بشه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شام جان حاصل شده جانها در ودیوار را) (دیوان کبیر)، بحق رسیدن: (قابل امر وی قابل شوی وصال جویی بعد ازان واصل شوی) (مثنوی) رسیدن پیوستن
رسیدن، پیوستن: (بین بشه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شام جان حاصل شده جانها در ودیوار را) (دیوان کبیر)، بحق رسیدن: (قابل امر وی قابل شوی وصال جویی بعد ازان واصل شوی) (مثنوی) رسیدن پیوستن