جدول جو
جدول جو

معنی واصل گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

واصل گشتن(فَ اَ کَ دَ)
رسیدن، پیوستن. رجوع به واصل شدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاصل گشتن
تصویر حاصل گشتن
به دست آمدن، حاصل شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه).
از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم
و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل.
حافظ.
، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
دور به آخر رسید و عمر بپایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل.
سعدی.
، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ اَ)
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست.
- دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ تَ)
محرم شدن. ندیم خاص شدن. مقرب شدن:
ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ دَ)
از چیزی خبردار شدن. (آنندراج). مطلع شدن. خبردار گشتن. دریافتن. واقف شدن. (ناظم الاطباء). واقف گردیدن. آگاه شدن. آگاه گشتن. آگاه گردیدن. خبردار گردیدن. خبردار شدن. باخبر شدن. باخبر گشتن. مطلع گردیدن. مطلع گشتن. اطلاع حاصل کردن: چون بر این حال امیر واقف گشت خواجۀ بزرگ احمدحسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). این سخنها کرده آمد ونماز دیگر خالی کرد و پیش بردم و بر همه واقف گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). گفتند پنهان کرد چنانکه کس بر آن واقف نگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار ای غافل
نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها.
ناصرخسرو.
چون برزویه دید که هندو بر مکرو خدیعت او واقف گشت این سخن را بر وی رد نکرد. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزئیات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه).
شاه واقف گشت از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
روی دادن. پیش آمدن. حادث گردیدن. اتفاق افتادن. رجوع به واقع شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
درآمدن. (یادداشت مؤلف). داخل شدن. ورود. وارد شدن، مطلع گشتن. واقف گشتن. به رموز کاری آشنا شدن. و رجوع به وارد شدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ فِ دَ)
رجوع به فاضل شدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
درآمدن. درشدن. بدرون رفتن. داخل شدن. داخل گردیدن
لغت نامه دهخدا
(فِ زَ دَ)
رسیدن و درآمدن. (ناظم الاطباء). واصل گردیدن، پیوستن، در اصطلاح صوفیه، به منتهی رسیدن و به حق متصل شدن:
قابل امر و پی قابل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی.
مولوی.
رجوع به واصل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از واقف گشتن
تصویر واقف گشتن
دریافتن، آگاه گردیدن، خبردار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل گشتن
تصویر متصل گشتن
بهم پیوستن متصل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامل گشتن
تصویر کامل گشتن
کامل گردیدن: هنگتیدن رسا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دال گشتن
تصویر دال گشتن
خمیدن، خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصل شدن
تصویر واصل شدن
رسیدن، پیوستن: (بین بشه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شام جان حاصل شده جانها در ودیوار را) (دیوان کبیر)، بحق رسیدن: (قابل امر وی قابل شوی وصال جویی بعد ازان واصل شوی) (مثنوی) رسیدن پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایل گشتن
تصویر حایل گشتن
حایل شدن: (ظلمت حایل گشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصل شدن
تصویر واصل شدن
((~. شُ دَ))
رسیدن، پیوستن، به حق رسیدن
فرهنگ فارسی معین
کسب شدن، به دست آمدن، حاصل شدن، تحصیل شدن، مهیا شدن، فراهم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد